پيام
كيوان گيتي نژاد و
102/11/22
كيوان گيتي نژاد و
گشت و گذار از پي خريد کالاي منتصب به حال
كيوان گيتي نژاد و
دلدار يا ليلي من يا يوسف شيرين سخن ماه روي چون شيرين با معرفتم همه و همه را امروز در رخ صاحب قراري ديدم که سالها بي خبر بودم از جلال جبروت اش آنکه از رگ وليد بر من نزديکتر بود جفا مي کردم به عالم و کائنات بي پايانش همانکه در 32 يار و 11 باب 567 دلدار ديدم آنکه رضايش آنکه جهان آرا
كيوان گيتي نژاد و
شيرودي آن شهيد غرق به خون روي خاک سرخ صحراي احمر با آن بادگير ارغواني اش حال و روز حر را نمايان مي کرد آنکه نماد زهره اين روزهاي مرا يادآور ميشود آنجا که المنار ما را به سوي ميدان فرستاد اولين معبر و گودال که نمي دانم چرا زهره مرا تنها رها کرد بر اين صحراي سرخ آنجا که گله کردم از کاتبي اين معبر صحراي محشر آنجا که ذوليمين و بخارا از پاي قله دلش سوخت از ناله ها مرا از روايت نويسي
كيوان گيتي نژاد و
ه رشادت صحرا ارتقاع ام داد اولين سلحشوري شدم که جفا مي کردم بر مقام حق تعالي مي پرستم بندگان خداي را اما غافل که صاحب و راوي من بود که ليلي و شيرين و يوسف و جهان آرا و شيرودي و آن شهيد بادگير برتن ارغواني که مي گفت حربن رياحي بود که در من حلول کرد و بار دگر من را به صحراي احمر جاري ساخت
كيوان گيتي نژاد و
باز هم از ديدار ذوليمين زيبايم آن ليلي بي وفايي که چه بي معرفتانه من مجنون را در لب صحرا تنها گذاشت امروز در صف آزمون صحرا شدم حاظر بوي ليلي راشيتيسم اما رخ اش را از من پنهان و غريبانه مرا در بين اينهمه ياران جفاکار که بيزارند از رخ و تنهايي ام را مي پسندند و زجر و عذابم را مي جويند تنها گذاشتنم در گودال گاه
كيوان گيتي نژاد و
من امروز در قرارگاه حاظزشدم آنقدر غريب و تنها به اميد ديدن تو ليلي آمدم آتش گرفتم آنجا که در رسم هميشه يوسف بر بالاي سرم بود آن غريبه مرا مشکوک به يک تکفيري مشبه کرد در آن ذهن پويا آنجا که غريبه ترين دشمن جرات شکستن اين قرار را نذاشت حالا ببين لژل
كيوان گيتي نژاد و
ليلي چه غريب و تنها بودم که مرا به جاي يک تکفيري آنقدر غريبانه و از روي خشم مرا نظر کرد ولي در دلم مي گفتم ليلي مي آيد و آن جسارت گر بي معرفت را به دور ميسازد اما نيامدي و من را در اوج حقارت و تنهايي ها کردي ليلي من چه بگويم که آيا بي پولي و بي آبرويم آنقدر زجر آور شده براي من که سربازي مرا از قرارگاهم به دور
كيوان گيتي نژاد و
ميساخت ليلي اينحا بود که فهميدم مهسا راست مي گويد ميت را به خاک بايد سپرد آري يک مرده زنده که ابرو همه چيز را از کف داده بايد عقل بر دل و جان اش بگذرد که اين مرده را از خاک سرد شده اش يادي کند و حتي پشه لي را که مزاحم پيکر بي جانش شده دور کند اين يار با مرام تازه مي فهم ام که در آن خواب چرا زهره مرا تنها در گودال قرار داد و ترکم کرد
كيوان گيتي نژاد و
تازه فهميدم چرا حسين ابن علي مرا به مرقد راهم نداد تازه مي فهم ام چرا حتي ليلي مرا در شکم آن نهنگ مايه ننگ شمردم و تنها راهي سفري کرد که پايانش در قعر اقيانوس زير پنجه ماهي هاي قاتل رها و تکه تکه ميشد 32 نفر نمازگزار يک نفر نفرين شده لعنتي بي آبرو و شرف آخر سگ به او ترحم نمي کنه هرچند. ترحم نيست در قاموس يک حيدري
كيوان گيتي نژاد و
حال مي دانم چقدر غريب و تنها شهيد شدن حال غريبانه اي دارد يقين دارم پدر و برادر اگر تنها رهايم مي کنند علي ابن موسي الرضا زانو مي گذارد زيز سرم هنگام جان دادن من عاشق غريبي شدم من هرچه بيشتر دلم آب ميشود هرچقدر تحقير و بي کس بي شعور بي عاقبت آنکه نفرينش آنقدر محلي نموده گنابادي مادر زن باور دارم ابليس اون واقعا حرف شنوي دارد از اين پير سگ
كيوان گيتي نژاد و
اميد هم دست و پا گير است بايد او راهم ترک کنم گاهي همين اميد مرا در توهم مي برد آنجا که بايد فيلم ذهن زيبا را يک بار ديگر ببينم تا بفهم آم چقدر مريضم و ليلي و يوسف و آنچه من ام همه توهمي است جاي من جز تيمارستان که من متنفرم از اينکه ذهنم را بايد ترکش کنم اگر ليلي را از ذهنم بيرون کشند ديگر چه کنم اگر ليلي مرا بگذارد برود از توهم ام اگ. يوسف رود نه نمي توانم
كيوان گيتي نژاد و
لي به پيام که مي گويد اينهمه نوکري و ارادت زندان شد پايانش چگونه دروغ بگويم که ليلي مرا آدم حساب کرده يوسف مرا باور دارد و حالم برايش مهم است زهره کجا مي رود من که بدون اون و راهنمايي و توجه اش چه بايد کنم خدايا کمکم کن يوسف از ذهنم نريد نزاريد شوک نه شوک نتوانست بر ذهنم و جاي شما و مقام و رفاقت شما غالب شود
كيوان گيتي نژاد و
من مي ترسم علم آنقدر پيشرفت کند مه شما رو بگيرند و ببرند امروز پسر دار شدم ولي چه فايده باباي بي کار و آلاف و دوزاري مي خواهد چرت بابايي آويزون آخ اگر اون کودکان بي سر پرست را حيدريان و حيدريه مي کردم و سپاهم را به زير الم کشان يسار ا و ذوليمين به پاسداري خانداني و شجره اش تربيت ميساختم آنان که از دنياي قبل اين جوياي حيدر حي و ثاني شده اند و من نيز از دنياي حاظر ليلي و يوسف جوياي
كيوان گيتي نژاد و
حال امين و شونه هاي مصطفي و ميثم و مسعود آنجاست که در صحراي احمر حيدريان حيدريه هايي مي آفريدم که رستم شاه پرست هم يل کوروش شه پسند هم توان رويارويي با حيدريان اين مکتب حيدر را چه در مباهله و چه در ميدان رزم چون پنبه دانه الک خواهند کرد آرزويم آنروز است که آنقدر حيدري و حيدريه تربيت کنم که آرزويم را به معرکه جهاد کشانم و اينگونه جايگاهي را به ظالمين باور رسلتم
كيوان گيتي نژاد و
که آن درمانده و بي آبرو آنکه شکستين و خردش کردين و در زباله دان غريبانه چون تفاله اي بي کس رها کرديد آنقدر با خيال راحت از لينکه يم دوزاري هم کسي به او بها نمي دهد با يک آروم فندقي آخ خيلي زجر آور است خيلي جان در کش است خدا نصيب خيچن نکند چنين عاقبتي را کخ به قدر ارزن کسب بهتان بها ندهد و حق ات را آنقدر عيان بگيرند آنقدر ظالمانه حق ات را زير لگامشان له کنند